کد مطلب:222984 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:665

همراه امام در پی محبوب
همراه امام در پی محبوب

مسلمانان پس از فتح فارس آن را به پنج ولایت تقسیم كردند :

1 ـ كوره اردشیر خوره ( خره ) كه شیراز كرسی آن بود و مركز ایالت و ناحیه باستانی فارس نیز به شمار می رفت.

2 ـ كوره شاپور خره كه كرسی آن شهر شاپور بود.

3 ـ كوره ارجان كه كرسی آن شهری به همین نام بود.

4 ـ كوره اصطخر ( استخر ) كه كرسی آن شهر قدیمی پرسپولیس ( تخت جمشید ) در كنار استخر، پایتخت فارس در عهد ساسانیان بود.

5 ـ كوره داراب جرد كه شهری به همین نام (= داراب ) كرسی آن بود.

شهر ارجان كه در زمان قباد ساسانی تأسیس شده بود، شهری بزرگ محسوب می گردید كه شش دروازه داشت. 1 ـ اهواز 2 ـ ریشهر 3 ـ رصافه 4 ـ میدان 5 ـ شیراز 6 ـ كیّالین ( كیل كنندگان ). بازارهای معمور آن مملو از محصولات سرزمین فارس و خوزستان بود و چون تا دریای پارس راهی نداشت، از هند و سند و چین نیز برای تجار شهر كالاهای بسیار می رسید.

فرید كه از ماندن در خانه خسته شده بود، از منزل معاویه بیرون رفت و تصمیم گرفت گشتی در شهر بزند و با مردم ساده و بی آلایش و غریب پرست آن دمخور شود. شاید هم به دنبال نشانی از آشنا، در میان این همه ناشناس، بود.

مردم بیخ دیوارها، كنارهٌ رهگذارها، جفت هم، شانه بر شانه، گرده بر گرده، ایستاده یا نشسته، به عبور كاروان خیره شده بودند. فرید سعی كرد در چهرهٌ اهل قافله دقت كند تا شاید آشنایی بیابد، اما تلاش او بی نتیجه ماند.

ـ ( كاروان به خراسان می رود. از راه استخر و نایین و نیشابور ... )

كنجكاوی بدجوری به دل فرید پنجه انداخت. این پا و آن پا كرد، گویی آتش زیر پا داشت.

ـ ( از كجا می آیند؟ )

ـ ( نمی دانم، اما پیداست كه شخص مهمی با آنهاست.)

زنی میان كلامشان دوید.

ـ ( چطور نمی دانید؟ از مدینه می آیند و به قصد مرو از شهر ما عبور می كنند. آقای دنیا و آخرت، علی بن موسی با آنهاست! )

فرید دل دل می كرد. نمی دانست چرا بی تابی می كند.

ـ ( آنها به سمت مسجد شهر می روند. ما هم می رویم تا خدمت ایشان شرفیاب شویم. می خواهم برای همسرم كه در كرمان به دست دزدان و راهزنان گرفتار آمده است، نامه یا دست خط یا راه چاره ای بگیرم! )

فرید بی اختیار به سوی مسجد كشیده شد. دست و دلش نمی رفت كه پیشتر برود، اما می خواست هر طور شده سر از ته و توی قضیه در آورد. در كشاكش رفتن و نرفتن بود كه صدایی بیخ گوشش نشست :

ـ ( می بینی؟! آن كس كه بر سكو ایستاده است، علی بن موسی الرضاست، آفتاب رحمت و انیس دلهای مضطر و كعبهٌ آمال عشاق بیقرار! )

فرید صدا را شناخت و سر بر گرداند. حاج معاویه بود كه از امام شیعیان می گفت. باورش نمی شد. شنیده بود سنی ها و شیعیان با هم اختلاف نظر شدید دارند.

ـ ( تعجب نكن فرزندم. لطف و رحمت ایشان به دهریون بی خدا هم رسیده، تا چه رسد به من كه دین جدش را دارم و به زبان، تهلیل و تسبیح پروردگار را مزمزه می كنم. من تا عمر دارم مخلص خاندان نبوت و امامت هستم! )

فرید چیز زیادی نمی فهمید. برگشت و امام را به تماشا نشست. تمام وجودش به لرزه در آمد. از گوشهٌ چشمانش، سرشك شادی روان شد.

ـ ( حق داری گریه كنی ، ببین ازدحام مردم را، انگار پروانه وار گرد شمعی فروزان حلقه زده اند و هربار كه زیارتش می كنند، دوباره در نوبت می ایستند تا باز هم به تماشایش بنشینند. ارجانی ها، امروز را هرگز از یاد نخواهند برد! )

انگار كلام معاویه در گوش فرید پیچ و تاب می خورد و بر عمق جانش می نشست. عشق بر وجودش پر كشید و بی اختیار چند گام برداشت و به سوی صف انبوه جمعیت هروله كرد. حاج ارجانی این كرامت را می دید و یارای كلامش نبود.

فرید همچنان آرام و خاموش، دیده بر امام دوخته بود. حتی پلك هایش را بر هم نمی زد. در بند و اسیر سیمای ملكوتی اش گرفتار آمده بود.

ـ ( می دانم سخت است. اما باید همراه من بیایی . )

ـ ( من هیچ تكانی نخواهم خورد. )

ـ ( حوصله كن. تو به امام خواهی رسید. )

دست فرید را گرفت و به كناری برد.

ـ ( مرا به كجا می بری ؟ می دانی كه چه می كنم؟ )

ـ ( آری، اما من مأمورم و معذور! )

ـ ( بگذار یك بار سیر ببینمش! )

ـ ( خواهی دید : یك بار، دوبار، صد بار ... )

رنگ از رخسار فرید پرید :

ـ ( نیمه جان شدم، حرفت را بزن. چگونه؟ كجا؟ چطور؟ )

ـ ( آرام، فرزندم. حاكم شهر از من كسی را خواست كه به راهها و كوره راههای ارجان تا مرو آگاه باشد و من تو را معرفی كردم. كاروان صبح فردا به سوی استخر حركت می كند و تو راهنمای این قافله ای . همراه آن، می توانی به زادگاهت بروی و ... )

فرید، دیگر چیزی نشنید. به دیوار مسجد تكیه داد و آرام روی زمین نشست.

ـ ( فرناز، فرناز، من دارم می آیم. من دارم می آیم ... باورم نمی شد. یعنی خواب می بینم؟ ای خدا! همسفر آقا برای وصالِ محبوب ... )